ندارمت

ای گریخته، که هنوز این‌که موهایت در باد برقصد یا نه، راهی برای تعیین سرنوشت فصل‌هاست که دوستشان دارم یا بیزارم، ای مقیم آغوش‌هایی جز این تکیده‌ترین آغوش، ای لبخندت موریانه‌ی عزیزی که ریشه‌ام را پوساند، ابر زیبای اندوه‌بار من، سلام.

این نادیده گرفته‌شده توسط چشمانت، بالاخره یاد گرفت نامرئی باشد. یاد گرفت طوری تو را لای کلماتش پنهان کند که کسی نفهمد پرسه در شهر با دلی گداخته، از شاعر یک دیوانه‌ی فرسوده می‌سازد. یاد گرفت یکی از درختان ولیعصر باشد با دستانی گشوده و لبخندی بیهوده، به امید روزی که در ترافیک به او نگاه کنی و یاد درخت محبوبت بیفتی و لبخند بزنی. گرچه من پیرمردی حسودم، و برای هربار به کسی لبخند بزنی، غمگینم.

ای لب‌های بوسیدنی، چه خوب که خبر نداری هربار مردمان تو را می‌بوسند و مستانه می‌خندی، من از لبهایم برای دعاکردن کمک می‌گیرم و از خدایی که ندارم می‌خواهم اندوهی که نداری را به من بدهد، و شادمانی‌ای که ندارم را به تو بسپارد. لب‌ها، لب‌ها، لب‌ها. اگر مرا بوسیده‌بودی چقدر شعر می‌نوشتم. بله، اگر کلمات من مرده‌اند، تو هم مثل من دستت خونی است، و لبت، و چشمت، و بدنت. هر مرگی در قصه‌ها رخ بدهد، دو قاتل دارد.

ای در باد ایستاده، که عهد کرده‌ای موهایت را نبندی و بگذاری کوهستان و جنگل به شهر حسادت کنند، می‌توانستی مرا به موهایت گره بزنی لااقل، دلت که نخواست خانه‌ام باشد. می‌توانستی نگذاری انقراض را زندگی کنم. چرا نخواستی مرا به خودت ببری؟ از تماشای گم‌شدنم چه لذتی بردی؟ بله، کودکی که گم شود، گریه می‌کند. می‌دانی کودکی که گریه بلد نیست، چقدر غمگین است؟

ندارمت، و تنهاییم به تدریج دور کلماتم و دور دلم و دور تنم و دور خنده‌هایم پیچید. تو خبر نداری، اما کم نبوده شب‌هایی که نمرده‌ام چون ترسیده‌ام خبر به گوش تو برسد و غمگینت کند. گرچه غمگینت نمی‌کند. می‌بینی؟ از مرگ می‌ترسم و تو را بهانه می‌کنم. من همیشه از ترس‌هایم به تو گریخته‌ام، ای گریخته…

این حرف‌ها خسته‌ات می‌کند. بگذار کوتاه و ساده بنویسم: کاش فقط امشب کودکت بودم، و تب داشتم، و بغلم می‌کردی، و برایم قصه می‌گفتی. دوست دارم مراقبم باشی. چه خیال نازک دلچسبی. حیف که خیال لبی برای بوسیدن ندارد.

این بیهوده‌ترین نامه را با جمله‌ای قدیمی تمام می‌کنم گرچه تو زخم همیشه تازه‌ی منی: بخند، برقص و مرا به یاد نیاور، که یاد من غمگینت می‌کند. این خاصیت به یادآوردن نهنگ‌های مرده است.

پریزاد

غریبه‌ی دلخواه، به یاد بیاور باد را به بوسیدن موهایت آوردم، و از تمام شهرها به تو برگشتم، و نامت را مثل تعویذ به تمام ابرها آویختم تا خورشید چشم نخورد. مرا به یاد بیاور پرنده، مرا که درخت زنده‌ای بودم.

تو نجوای ستارگان بودی با برکه‌های کوهستان، و بلد بودی طوری مرا ببوسی که گویی برای رام‌کردن شیاطین قلبم فرستاده شده‌ای. ای تنی‌ترین غریبه که نبودنت تمام بودن‌ها را سوزاند.

برهنه در تخت، بالابلند در خیابان، رقصنده زیر برف، خندان در مراسم تدفین، گریان روی کاناپه وقت تماشای بدترین فیلم دنیا، من تو را در تمام احوالت شعر کرده‌ام. تو را، ای غیاب قدیمی که دستم همیشه هوس کمرت را دارد.

سپید پوشیده‌ای و برایش می‌رقصی. سیاه پوشیده و برایت می‌رقصد.سپید مثل موهایم، سیاه مثل شب‌هایم.
و از تمام شعرها همین فقط مانده: خوب است که دوری و نمی‌توانم دوباره غمگینت کنم.

پریزاد، آیا امشب به خواب من خواهی‌آمد، با کلمات و بازوانت؟ آیا مرا با بوسه‌ای به دنیای زندگان برمی‌گردانی؟ نه. تو رفته‌ای، و این کودک گمشده باید باور کند او را عمدا در بازار گم کرده‌اند. باید دست بردارد و بفهمد صدای گریه‌اش از این دالان تاریک بیرون نخواهدرفت.

دارم قصه‌ای می‌نویسم درباره‌ی تو، درباره‌ی کسی که رفتنش شکستم داد، بدون این‌که از شعرهایم به خانه‌ام آمده‌باشد. و امیدوارم هرگز یادت نرود تو از تمام قصه‌ها زیباتری، حتی اگر آن‌قدر پیر شدم که فراموش کردم یادت بیاورم.
حالا دیگر کفن را ببند و برو، خسته می‌خواهد بخوابد.

ابر کوچک سفید

تو ابر سپید کوچکی بودی. از آسمان عبور کردی و اجازه دادی تماشایت کنم و ظهر کوهستان را طاقت بیاورم و بعد پشت صخره‌های دوردست گم شدی. اجازه دادی زیبایی را به یاد بیاورم، و زنده بودن را. تو نور بودی عزیز من، و شب‌نشین غمگین نمی‌توانست بغلت کند.

این یک قصه‌ی دنباله‌دار است: از دست دادمت. دنباله‌اش تویی: اسم کوچکت، راه رفتنت، پهلوهایت، لجبازی‌کردنت. انگشتهایت لای موهای او، راه رفتنت کنار او، با او خندیدنت، با او خوابیدنت، با او دختردار شدنت. او تو را خوشحال می‌کند، تو را که ادامه‌ی رنج منی، و هر ابر کوچکی در آسمان ببینم از نو غمگین می‌شوم.

می‌خواستم خانه‌ی روشنی داشته باشم، با پنجره‌های بزرگ و آفتابی که صبح‌ اردیبهشت بر تن برهنه‌ات بتابد و مجابم کند زنده بمانم. اما عزیزم، حالا نگاه کن چطور در تاریکی اقامت دارم و بوسیدن یادم رفته؟ قهرمانی که امیدوار بودی باشم، حالا یک شخصیت فرعی فراموش شده در قصه‌ی بلند زندگی توست. این سرنوشت گیاه گرفتار توست: باختن مثل بچه‌ای کتک خورده در ظهر سیزده به در.

پرسیده بودی هنوز برایت می‌نویسم؟ نه. اما هنوز هر چیزی می‌نویسم درباره‌ی توست. درباره‌ی تو و سریالی که با هم ندیدیم. تو و کتابی که شب‌ها برای هم نخواندیم. تو و کوه‌هایی که با هم نرفتیم. شمال و جنوب بدون تو. باد و مرگ بدون تو. بله، تو تنها حرف مشترک من و دنیای اطراف منی.

تو، ابر کوچک سپید، آیا وقتی او را می‌بوسی هم چشم‌هایت را می‌بندی؟ و آیا وقتی در تب تند بدنت غرقش می‌کنی، خاکستر مرا در هوا می‌بینی؟ نه. من قصه‌ای هستم که فراموش کرده‌ای، و تو قصه‌ای هستی که یک روز بالاخره دیگر نخواهم نوشت.

دوستم داشتی؟

دوستم داشتی؟ نه. مرا بادبادکی می‌خواستی، اسیر و بلندپرواز و تسلیم تو، تا دردهای کودکیت را تسکین بدهی عزیزم. اما یک سنگ سابقا پرشور که از فراوانی رنج شبیه یک ماهی مرده شده، چطور می‌توانست برایت در آسمان‌ها برقصد؟

هزاربار درباره‌ام گفته‌ای نخواسته‌ام برایت بجنگم. درست گفته‌ای، جز این که مساله‌ی من جنگیدن برای داشتن تو نبود، خود جنگ بود. من نمی‌توانستم و نمی‌توانم دیگر برای اثبات چیزی که هستم بجنگم. عزیزم، من لبخندهای انکار را می‌پذیرم، و به جای نشان‌دادن خستگی دست‌هایم فقط سکوت لبهایم را نمایش می‌دهم. بله، من برای بودن تو نجنگیدم، چون نمی‌خواهم دیوانه‌ی دیگری را به تاریکی قلبم وصله کنم. از یک سابقا سلحشور مرده انتظار چه حماسه‌ای را داشتی؟

هنوز برای برهنه بودنت در آغوشم، و خواب بودنت، و موهایت روی سینه‌ام، و مهره‌های کمرت، و زیبایی متناسب نقاط اتصال بدن کوچکت حریصم اما این‌ها چیزهای مهمی نیست. یعنی چیزهای نجات‌دهنده‌ای نیست. تو پریزاد قصه‌ی من نبودی، این را از نبودنت فهمیدم. و آخرین احتمال برگشتن من از تاریکی بودی، این را از بودنت فهمیدم. حالا اما از ما در زندگی همدیگر چه چیزی مانده؟ چند یاد؟ چند حرف مشترک؟ خنده‌هایت درباره‌ی وسواس‌های نوشتاری من؟ حرف‌هایم درباره‌ی زیبایی شیوه‌ی سیب خوردن تو؟ هیچ چیز نمانده عزیزم. هیچ. ابرها از آسمان رفته‌اند.

حالا که ماهی مستی در آغوش دیگری هستی، و وزن بدن دیگری را روی اندام ظریفت تحمل می‌کنی، چرا هنوز می‌خواهی از دور متهمم کنی؟ چرا فکر نمی‌کنی مرده‌ها از این که دوباره اعدامشان کنی نمی‌ترسند؟ فقط گاهی عادت من به گور و کفنم را مکدر می‌کنی و دوباره پشت پیام‌هایی که نمی‌خوانی پنهان می‌شوی. ملکه‌ی عذاب من، راهی برای خسته شدنت نیست؟

همان‌طور که نفس‌های منقطع از لذت ما حقیقت داشت، این پایان طولانی هم حقیقت دارد. می‌توانی دوباره به محل جرم برگردی و مطمئن شوی جنازه‌ی عطشم را جای درستی پنهان کرده‌ای، اما نمی‌توانی چیزی که رخ داده را انکار کنی، چرا که قلب مرده‌ام بوی تو را می‌دهد. دست و پا نزن و بپذیر که به اندازه‌ی من در این جنایت سهیمی، ما با هم زیباترین بوسه‌ی دنیا را کشتیم.

بخند، برقص، بنوش، نوشیده شو. و به من برنگرد. از یاد نبر من زندانت بودم نه وطنت. تو مهاجر نیستی، گریخته‌ای.
از آزادیت لذت ببر پرنده‌ی عاشق باد.

نام تو

برایش نوشتم: حتی اسب‌هایی که در خوابم با آن‌ها دویده‌ام، مرا به نام تو می‌شناسند عزیز محزونم. و بعد دوباره به حرف‌هایش، به کارهایش، به آدمی که کنار من می‌شد، و به آدمی که دور از من بود فکر کردم. کلماتم را پاک کردم، و برای تراپیستم نوشتم: مایلم فعلاً جلسات را لغو کنم. نوشت چرا؟ نوشتم به این جنون نیاز دارم.

بعد، در تاریکی خانه‌ام نشستم و به آدم‌های اطراف او فکر کردم. به گردنی که می‌بوسد، به دستی که کمرش را نوازش می‌کند، به آدم بعدی که او را می‌خنداند، به داستان‌خواندنش برای آدمی خوشبخت. به او فکر نکردم، به او فکر کردن مجابم می‌کند باور کنم آفتاب همیشه توهم من بوده که از تاریکی می‌ترسم. و اگر روز واقعیت نداشته‌باشد، چطور به یاد بیاورم وسط روز بوسیده شده‌ام؟

بله، باز لاک‌پشت غمگینی شده‌ام که از لاک خود بیزار است. لباس‌های سفیدم را دور از تن او دوست ندارم، و آن‌قدر سیاه پوشیده‌ام که بخشی از شب شده‌ام. یادم آمد او شب را دوست دارد، بهتر است دیگر سیاه نپوشم. بهتر است جزء نامحبوب آن کل محبوب او نباشم. مگر آدم چقدر می‌تواند جلوی آینه به خودش بگوید عیبی ندارد، رد می‌شود، اینطوری برای جفتتان بهتر شد؟

عزیزم، اسب‌هایی که در خوابم با آن‌ها دویده‌ام، مرا به نام تو می‌شناسند. شعر تازه‌ام با این کلمات شروع می‌شود، و هرگز تمام نمی‌شود، چرا که شعرم درباره‌ی توست، و تو اندوه زیبای بی‌پایان منی. حالا دوباره انکارم کن، و برای کسی که می‌بوسی افسانه‌ی لب‌های خشک کسی را بگو که تو را نبوسید، اما اگر می‌بوسید لابد دیگر دلش نمی‌خواست آدمی باشد در داستان‌های تولتز، جایی که سرنوشت زود از راه می‌رسد.

و این کلمات پراکنده‌اند، همان‌طور که تو همچنان در خانه‌ام، در قلبم، در روزم و در شب‌های تاریکم پراکنده‌ای. این پریشانی را تو ساختی، و عیبی ندارد که یادت رفته؛ کسی جنایات خودش را به یاد نمی‌سپارد.

بسیار پیر شده‌ام

از آخرین بار که عکست را بوسیدم، بسیار پیر شده‌ام، ای زنی که غم لبخندش را دوست دارم. از آن آخرین‌بار، که از حروف کلمه تراشیدم و به پای نبودنت ریختم، تکه‌تکه از دست رفته‌ام، همان‌طور که شاعری که دوستش داری گفته بود.

هربار به آسمان کوه نگاه می‌کنم، باید به خودم یادآوری کنم ستاره‌های درخشان، سنگ‌های مرده‌اند و ماه تنها آینه‌ی بی‌رمق خورشید است. باید از ماه و ستاره دوری کند کسی که خاکستر شدن در مجاورت خورشید را تجربه کرده. باید اجازه بدهد شب از موهایش برود و باد بی برف، زمین و زندگی را منجمد کند.

من جزیره غمگینی هستم که هرروز صبح مهاجران ترکش کرده‌اند و در دریا غرق شده‌اند. عصر، موج‌ها پیکر اموات را به من بازمی‌گردانند و تا صبح عزاداری می‌کنم، برای هر سلامی که شنیدم و خواستم ناشنیده بماند، و هرکلمه‌ی وداع که گفتم و زبانم سوخت. من، جنون ادواری جهانم.

پرسیده ‌بودی چگونه‌ام. روزها دفترنقاشی خدایی معلولم که روی پیکرم رنج‌های عجیب می‌کشد، و شب‌ها هم‌خواب شیاطینم، بیدار جان می‌کَنم در انتظار پرنده‌ی نحیف صبح، و هر سحرگاه در بسترم غرق می‌شوم در بوسه‌های دختری که ندارم. پریزاد شعرهای حسین منزوی، هیولای مغمومت فرسوده شده و تنها دلخوشی‌اش همین است که نیستی تا ببینی.

من، اوراد مقدس پیامبری هستم که از چشم خدا افتاد. گراز زخمی جنگل خشکم، و شادم که کسی به تسکینم نمی‌آید، نه با بوسه‌ای و نه با گلوله‌ای که بنشیند وسط پیشانی‌ام، تا بتوانم چندساعت بخوابم. می‌بینی؟ از تمام تمناها، برایم همین مانده که کسی مرا نمی‌بیند. من، زائر تاریکی جهان خودم هستم.

مردی که دوستت داشت از من رفت. مردی که از جنون جهانش به صدای تو پناه آورده‌بود. مرد محزونی که اگر یک بار طوری که دوست داشت گریست، در آغوش تو گریست. و اگر یک‌بار طوری که دوست داشت خوابید، به برکت لالایی نفسهای منظم تو بود. از من رفته، و حالا تاریکی سرد عجیبی درونم را تسخیر کرده. ملک عذاب خود شده‌ام.

ببخش اگر آخرین کلماتم یادآوری علاقه‌ای نیست که شفای محض بود. از من همین برمی‌آید که هنوز به احترام لبخندت، خطوط روی پیشانی‌م را دوست بدارم که ردپای تو روی صورتم هستند. اما از دیوانه‌ای که مستانه دوستت داشت، تنها پیرمرد دوره‌گرد رنجوری مانده که کودک مرده‌ی دلش را در آغوش گرفته و در شهر پرسه می‌زند. و این گناه توست، نه من.

در نامه‌ی بعدی دوباره برایت از عشق حرف خواهم‌زد. حالا، ای آمده به تماشای انقراض من، گل سرخی را که آورده‌ای، روی سنگ سرد مزار سکوتم رها کن و برو. می‌بینی؟ حتی یادت نمانده از گل سرخ بیزارم. برو، برف در راه است..

نور زیباست

اولین بار که کسی را از دست دادم، فکر کردم قرار است بمیرم. فکر کردم سیاهی هرگز تمام نمی‌شود، و قرار است تمام چهارشنبه‌ها در صحن امامزاده صالح گریه کنم و بلندبلند از خدایی که آن وقت‌ها داشتم بپرسم چرا، چرا، چرا مرا نخواست؟ چرا کاری نکردی مرا بخواهد؟ چرا زمستان را به قلبم برگرداندی، ای مدعی رفاقت که در وصفت گفته‌اند “رفیق من لا رفیق له…”

آخرین بار که کسی را از دست دادم اما، صبور و آرام ایستادم کنار بزرگراه و به رفتنش نگاه کردم، با قلبی خالی و چشمانی عبوس و لبانی بسته و سرمایی هولناک در قفسه سینه‌ام، جایی که تا چند دقیقه قبل گرم می‌تپید. خدایی، یا امامزاده‌ای، یا رفیقی برایم نمانده بود. در شهر راه رفتم، و گذاشتم رنگ طوسی تنهایی جهانم را تسخیر کند.

اولین بار یا آخرین بار یا هر علاقه‌ی کوچک ساده‌ای که میان این دو واقعه رخ داده، مرا به باختن عادت نداد، تنها آموختم دست از جنگیدن بردارم و به کسی چنان نزدیک نشوم که با دستهای تیغ‌دار و روح عاصی و زبان تندم جانش را بیازارم. تنهایی را برگزیدم، دیواری از یادها و رویاها و کلمات دور خودم ساختم. به تماشای زنان زیبا کنار مردان خوشبخت بسنده کردم. آدم تماشا شدم، و این عصاره‌ی رنجهاست.

جایی برای کسی نوشته‌بودم رفیقانم مرا با نبودن تو به یاد می‌آورند. حالا دیگر رفیقانم مرا با نبودن خودم به یاد می‌آورند، یک کرگدن عبوس میانسال که فکر می‌کند برای زندگی دو خاطره کافیست، خاطره‌ای از کسی که او را گرم خندانده‌ای، و خاطره‌ای از کسی که نگذاشتی تا مرز گریه پیش بیاید.

تمام این‌ها یعنی – رفیق من که دلی برای دلدادگی داری- از اهمیت گندم خام تن تا تقدس شفابخش معجون آغوش و بوسه، تمام عاشقانه‌های تاریخ درباره یک چیزند: نور زیباست. اما از من بشنو و باور کن که تاریکی، از توهم نور، زیباتر است.

شفا

می‌شد همین حالا میان دو جرعه درباره بودنت بنویسم، اگر بودی. درباره لبهات، چشم‌هات، دست‌هات. درباره کیفیت وجود داشتنت، جاری بودنت، پناه بودنت، پناه خواستنت.
درباره این که چطور وقتی تو را می‌بوسم، آتش ملایمی درون سینه‌ام استخوانهای اندوه را ذوب می‌کند و من رویین تن می‌شوم و بعد که تو لب از لبم برمی‌داری و نگاهم می‌کنی، از دیدن صورتم در چشمهای تو نمی‌ترسم و دیگر هیولا نیستم، نه، به اعجاز بوسه‌ی تو من قوی مغرور دریاچه‌های روسیه شده‌ام، در باله‌ای که برای تو نوشته چایکوفسکی. بر اساس شکوه راه رفتنت، و طرز لبخند زدنت، و جنون اسمم را صدا کردنت.
بله، می‌شد بنویسم چگونه در زهرمارترین دوره‌ی بشر، از مرگ و تباهی و جدل پناه می‌برم به تو، ای دین تازه‌ی مهربان. که تو دقایق بعد از اذان موذن‌زاده‌ای ، و دقایق بعد از آواز شجریانی، و دقایق بعد از دعای پدربزرگی وقتی سر سجاده چشمهایش خیس می‌شد و الهی العفو می گفت.
می شد بگویم تو چطور در سادگی و شکوه و آرامش، وقتی حتی هیچ کاری نمی‌کنی جز با لبخند به دنیا نگاه کردن، چطور تمام معابد دنیایی به تنهایی. می شد بنویسم که ماه نو تویی، وقتی تاریک ترین شبهای کوهستان را نیمه روشن می کنی تا من از یاد نبرم تاریکی یعنی نبودن نور، و تا تو هستی من تاریک نخواهم شد. می‌شد بنویسم چطور مرا که در ایستگاه قطار متروک جا مانده‌بودم پیدا کردی و در چمدانت گذاشتی و بردی تا قله های آبی بدنت. و یادم دادی علاقه رنج ندارد، شور دارد و شوریدگی علاقه اسمش دیوانگی نیست، اسم محترم و بزرگ و متبرکی دارد: شفا.
اگر بودی می شد خیلی حرفها بزنم برایت، برای چشمهای نگرانت وقتی نمی‌خندانمت، برای دستهای نوازشگرت وقتی درد می‌کشم، برای لبهایت وقتی مادربزرگم می‌شوی و دعا می‌خوانی، برای وردهای آخر شبت وقتی می‌خواهی دردهای جهان معاصر را تسکین بدهی، برای خدای مهربان لای سینه‌های تو، برای شراب بوسه‌های طولانی اول صبح، برای تنانگی و غوغا، برای مستی و رقصیدن در چهارراه های شلوغ، برای نوشیدنت، برای خواستنت ای خواستنی‌ترین، ای خواهنده، ای بوسیده و بوسیده شده، ای باهار طولانی. ای عشق، ای کامل‌ترین کلمه.
نیستی، و نبوده‌ای، و نخواهی بود. برای همین است که “کلمه” مزخرف ترین اختراع بشر است. اختراع یک بازنده، برای آن که شکستش را پشت ابرهای حروف پنهان کند. هیچ کلمه‌ای مرا به تو نمی‌رساند، و این جنون عاقبت شکستم خواهد داد.

زنی در دوردست

کلمه‌هایم گریخته‌اند، تاریک تاریکم. دل برداشتن از زنانی که چشم خندان دارند، نویسنده‌ها را لال می‌کند لابد. قصه‌های نیمه‌کاره ام دوباره زیاد شده‌اند، حرفهای نگفته‌ام زیادتر. پیشانی‌ام میدان اسبدوانی است، مادیان پا شکسته‌ای بی‌وقفه خود را به سمت دیگر پیشانیم می‌کشاند به شوق درمان، و صدای گام‌های بی‌رمقش پریشانم می‌کند.

من شاعر دربار تو نبودم ماهِ پری‌پیکر که رفتنت آشفته‌ام کند، نه، من قصه‌نویس قصه‌های از یادرفته بودم و حالا از یاد رفته‌ام. در حفره خالی سینه‌ام سنگ سیاه رودخانه لجن نشانده‌ام. با واژه‌هایی مفلوک در کوچه قدم می‌زنم و با گربه های محزون حرف می‌زنم، حواسم هست به هر سلام تازه بی‌اعتنا بمانم مبادا که دوباره یک نفر پیدایم کند و مرا به آن شب گرم تیرماه برگرداند که بوسیده شدم طوری که انگار آخرین بوسه دنیا در حال رخ دادن باشد.

نه. جانش را ندارم، و در دست‌هایم یک مزرعه کاکتوس کاشته‌اند.

آمده‌بودم برایت بگویم همین حالا داشتم به دست‌های زنی در دوردست فکر می‌کردم. دست‌های مهربان زنی که درکوتاه‌ترین تماس‌ها آتش عطش را به جانم می‌انداخت، بدون این که خود بداند و بدون این که درنگی در کار زمان باشد و من فرصت ابراز نیاز پیدا کنم.

آن آدم تشنه از من نرفته است، اما مرهم‌ها در دوردست مرده اند، و زخم‌ها در نزدیکی تازه‌اند. می توانم بالای یک صفحه سپید بنویسم: شوق یک تنانگی بی‌قرارانه در آفتاب اردیبهشت، و تا پایان دنیا به همین جمله خیره بمانم و به این فکر کنم چه نفس زدن های پر از لذت دلکشی ساده از دست رفته‌اند.
.
این نامه من است به شبهای اردیبهشت. بعد از خواندن، نامه را به اولین صندوق پست خاک گرفته بیندازید، و شهر را بسوزانید. من قرصهای قرمز قلبم را و قرصهای سبز مغزم را می‌خورم تا جنون توامان دل و روح آرام بگیرد، و بعد می‌خوابم و خواب باهارهای دور می‌بینم. بیدارم نکنید که بسیارخسته‌ام.

بیدار که شدی، او رفته بود

بیدار که شدی، او رفته‌بود. یادت هست؟ خانه خنک بود و خوشبو، و هنوز گرمای تنش روی تختخواب کوچک مانده‌بود. او رفته‌بود و با خودش همه زیبایی‌های خانه را برده‌بود. تمام اتاق از بوی تنش پر بود، بوی گندم و برگ باران‌خورده‌ی افرا.
آرام روی تخت غلتیدی به سمتی که او شب کنارت خوابیده‌بود، بعد از آن همه حرفها که زدید – هیچ حرفها را یادت هست؟ شعر خواندن ها را ؟ سعدی و سیدمهدی موسوی را ؟ “قبل از تو هیچوقت، بعد از تو هیچکس” را؟ -. او خوابش برده‌بود و تو بیدار مانده‌بودی و نگاهش کرده‌بودی و به صدای نفس کشیدنش گوش کرده‌بودی و ثانیه به ثانیه پاییز نزدیک تر شده‌بود و تو عاشق‌تر شده‌بودی و دلتنگ‌تر و بعد گریه‌ات گرفته بود از بس که بی‌تابانه او را می‌خواستی. از بس که او را به تمامی می‌خواستی، با تمام جانت. هر سانتیمتر از بدنش را. هر تکه از روحش را. بودنش را. دیدی دلت می‌خواهد بقیه عمرت با او بگذرد. دیدی دوست داری هرشب آخرین چیزی که می‌بینی او باشد و هر روز بیدار که می‌شوی اولین چیزی که می‌بینی او باشد. دیدی دوست داری برای همیشه اسمت را با صدای او بشنوی وقتی بسیار از دنیا و آدمهاش خسته‌ای. دیدی هیچ آرزویی نداری. دیدی اگر همین ثانیه بمیری، هرکاری را که دوست داشته‌ای کرده‌ای، کسی را که دوست داشته‌ای نوشیده‌ای، جرعه به جرعه، آدم سرمست.

بیدار که شدی، او رفته‌بود. او برای همیشه رفته‌بود. حالا تو هرگز باور نکن و هر شب کنار پنجره بایست و به خیابان خیره بمان و زیرلب از خودت بپرس دیر نکرده؟ نکند اتفاقی افتاده‌باشد؟ بیدار که شدی، او رفته‌بود. تو وانمود کن هرگز از خواب بیدار نشده‌ای، و او هرگز نرفته. ادامه بده. آدمها به شکلهای مختلف می‌میرند، تو هم وانمود کن بعد از آن صبح ابری زنده مانده‌ای. بیدار نشو، مه در بیداری موهبتی نیست.

پناه ببر به خوابهای طولانی، دیوانه‌ی محزون. پناه ببر به خوابهایی که در آن ها هیچکس را از دست نداده‌ای…