تو ابر سپید کوچکی بودی. از آسمان عبور کردی و اجازه دادی تماشایت کنم و ظهر کوهستان را طاقت بیاورم و بعد پشت صخرههای دوردست گم شدی. اجازه دادی زیبایی را به یاد بیاورم، و زنده بودن را. تو نور بودی عزیز من، و شبنشین غمگین نمیتوانست بغلت کند.
این یک قصهی دنبالهدار است: از دست دادمت. دنبالهاش تویی: اسم کوچکت، راه رفتنت، پهلوهایت، لجبازیکردنت. انگشتهایت لای موهای او، راه رفتنت کنار او، با او خندیدنت، با او خوابیدنت، با او دختردار شدنت. او تو را خوشحال میکند، تو را که ادامهی رنج منی، و هر ابر کوچکی در آسمان ببینم از نو غمگین میشوم.
میخواستم خانهی روشنی داشته باشم، با پنجرههای بزرگ و آفتابی که صبح اردیبهشت بر تن برهنهات بتابد و مجابم کند زنده بمانم. اما عزیزم، حالا نگاه کن چطور در تاریکی اقامت دارم و بوسیدن یادم رفته؟ قهرمانی که امیدوار بودی باشم، حالا یک شخصیت فرعی فراموش شده در قصهی بلند زندگی توست. این سرنوشت گیاه گرفتار توست: باختن مثل بچهای کتک خورده در ظهر سیزده به در.
پرسیده بودی هنوز برایت مینویسم؟ نه. اما هنوز هر چیزی مینویسم دربارهی توست. دربارهی تو و سریالی که با هم ندیدیم. تو و کتابی که شبها برای هم نخواندیم. تو و کوههایی که با هم نرفتیم. شمال و جنوب بدون تو. باد و مرگ بدون تو. بله، تو تنها حرف مشترک من و دنیای اطراف منی.
تو، ابر کوچک سپید، آیا وقتی او را میبوسی هم چشمهایت را میبندی؟ و آیا وقتی در تب تند بدنت غرقش میکنی، خاکستر مرا در هوا میبینی؟ نه. من قصهای هستم که فراموش کردهای، و تو قصهای هستی که یک روز بالاخره دیگر نخواهم نوشت.