از آخرین بار که عکست را بوسیدم، بسیار پیر شدهام، ای زنی که غم لبخندش را دوست دارم. از آن آخرینبار، که از حروف کلمه تراشیدم و به پای نبودنت ریختم، تکهتکه از دست رفتهام، همانطور که شاعری که دوستش داری گفته بود.
هربار به آسمان کوه نگاه میکنم، باید به خودم یادآوری کنم ستارههای درخشان، سنگهای مردهاند و ماه تنها آینهی بیرمق خورشید است. باید از ماه و ستاره دوری کند کسی که خاکستر شدن در مجاورت خورشید را تجربه کرده. باید اجازه بدهد شب از موهایش برود و باد بی برف، زمین و زندگی را منجمد کند.
من جزیره غمگینی هستم که هرروز صبح مهاجران ترکش کردهاند و در دریا غرق شدهاند. عصر، موجها پیکر اموات را به من بازمیگردانند و تا صبح عزاداری میکنم، برای هر سلامی که شنیدم و خواستم ناشنیده بماند، و هرکلمهی وداع که گفتم و زبانم سوخت. من، جنون ادواری جهانم.
پرسیده بودی چگونهام. روزها دفترنقاشی خدایی معلولم که روی پیکرم رنجهای عجیب میکشد، و شبها همخواب شیاطینم، بیدار جان میکَنم در انتظار پرندهی نحیف صبح، و هر سحرگاه در بسترم غرق میشوم در بوسههای دختری که ندارم. پریزاد شعرهای حسین منزوی، هیولای مغمومت فرسوده شده و تنها دلخوشیاش همین است که نیستی تا ببینی.
من، اوراد مقدس پیامبری هستم که از چشم خدا افتاد. گراز زخمی جنگل خشکم، و شادم که کسی به تسکینم نمیآید، نه با بوسهای و نه با گلولهای که بنشیند وسط پیشانیام، تا بتوانم چندساعت بخوابم. میبینی؟ از تمام تمناها، برایم همین مانده که کسی مرا نمیبیند. من، زائر تاریکی جهان خودم هستم.
مردی که دوستت داشت از من رفت. مردی که از جنون جهانش به صدای تو پناه آوردهبود. مرد محزونی که اگر یک بار طوری که دوست داشت گریست، در آغوش تو گریست. و اگر یکبار طوری که دوست داشت خوابید، به برکت لالایی نفسهای منظم تو بود. از من رفته، و حالا تاریکی سرد عجیبی درونم را تسخیر کرده. ملک عذاب خود شدهام.
ببخش اگر آخرین کلماتم یادآوری علاقهای نیست که شفای محض بود. از من همین برمیآید که هنوز به احترام لبخندت، خطوط روی پیشانیم را دوست بدارم که ردپای تو روی صورتم هستند. اما از دیوانهای که مستانه دوستت داشت، تنها پیرمرد دورهگرد رنجوری مانده که کودک مردهی دلش را در آغوش گرفته و در شهر پرسه میزند. و این گناه توست، نه من.
در نامهی بعدی دوباره برایت از عشق حرف خواهمزد. حالا، ای آمده به تماشای انقراض من، گل سرخی را که آوردهای، روی سنگ سرد مزار سکوتم رها کن و برو. میبینی؟ حتی یادت نمانده از گل سرخ بیزارم. برو، برف در راه است..