بیدار که شدی، او رفته بود

بیدار که شدی، او رفته‌بود. یادت هست؟ خانه خنک بود و خوشبو، و هنوز گرمای تنش روی تختخواب کوچک مانده‌بود. او رفته‌بود و با خودش همه زیبایی‌های خانه را برده‌بود. تمام اتاق از بوی تنش پر بود، بوی گندم و برگ باران‌خورده‌ی افرا.
آرام روی تخت غلتیدی به سمتی که او شب کنارت خوابیده‌بود، بعد از آن همه حرفها که زدید – هیچ حرفها را یادت هست؟ شعر خواندن ها را ؟ سعدی و سیدمهدی موسوی را ؟ “قبل از تو هیچوقت، بعد از تو هیچکس” را؟ -. او خوابش برده‌بود و تو بیدار مانده‌بودی و نگاهش کرده‌بودی و به صدای نفس کشیدنش گوش کرده‌بودی و ثانیه به ثانیه پاییز نزدیک تر شده‌بود و تو عاشق‌تر شده‌بودی و دلتنگ‌تر و بعد گریه‌ات گرفته بود از بس که بی‌تابانه او را می‌خواستی. از بس که او را به تمامی می‌خواستی، با تمام جانت. هر سانتیمتر از بدنش را. هر تکه از روحش را. بودنش را. دیدی دلت می‌خواهد بقیه عمرت با او بگذرد. دیدی دوست داری هرشب آخرین چیزی که می‌بینی او باشد و هر روز بیدار که می‌شوی اولین چیزی که می‌بینی او باشد. دیدی دوست داری برای همیشه اسمت را با صدای او بشنوی وقتی بسیار از دنیا و آدمهاش خسته‌ای. دیدی هیچ آرزویی نداری. دیدی اگر همین ثانیه بمیری، هرکاری را که دوست داشته‌ای کرده‌ای، کسی را که دوست داشته‌ای نوشیده‌ای، جرعه به جرعه، آدم سرمست.

بیدار که شدی، او رفته‌بود. او برای همیشه رفته‌بود. حالا تو هرگز باور نکن و هر شب کنار پنجره بایست و به خیابان خیره بمان و زیرلب از خودت بپرس دیر نکرده؟ نکند اتفاقی افتاده‌باشد؟ بیدار که شدی، او رفته‌بود. تو وانمود کن هرگز از خواب بیدار نشده‌ای، و او هرگز نرفته. ادامه بده. آدمها به شکلهای مختلف می‌میرند، تو هم وانمود کن بعد از آن صبح ابری زنده مانده‌ای. بیدار نشو، مه در بیداری موهبتی نیست.

پناه ببر به خوابهای طولانی، دیوانه‌ی محزون. پناه ببر به خوابهایی که در آن ها هیچکس را از دست نداده‌ای…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *