احتمالا بدنم را برای تو آفریدند. برای زخمی که تو بودی و پیش از من بود. مرا آفریدند تا زخم تو زمینی برای زیستن داشته باشد. و غروبها، کسی باشد که به یاد بیاورد تو بسیار غمگینی. و شبها کسی باشد که بسیار به تو فکر کند، و به انتهای تاریکی قلب خودش برود، و کودک بیهمبازی ظهر تابستان کوچه باشد.
تو پیش از من بودهای. آدمهای بسیاری تو را گریستهاند. نصرت تو را شعر کرده: به سوگواری مویت سلام بر غم باد. همینگوی تو را داستان کرده: مینوشم به سلامتی تو و زخمهایت. داوود نبی تو را آواز خوانده. تو همیشه بودهای، اما آیا هرگز کسی مثل من بیابانی برای رقص بوتههای خار تنهاییت بوده؟
ای ابتلای خوشایند دائم من، که از تو گریختن به گریختن ماهی قرمز از تنگ شبیه بود و بیقرارم کرد، حالا که ترکم کردهای خوشحالی؟ مرا، اعتیاد مهیبت را، سلول بیمار گوشهی قلبت را. و شبها که برایت شعر نمیخوانم، دلت برای اندوهم تنگ نمیشود؟
روی دست دنیا ماندهام. درخت نیمهخشک کویرم، نه به کار هیزمشدن میآیم و نه دوباره سبز خواهمشد. کاش میشد بگویم بیا روی شاخههایم لانه بساز، اما آدم کسی را که دوست دارد به جهنم دعوت نمیکند. خوب است که فراموشم کردهای، حالا میتوانم قبل از خواب به ستارهای مرده نگاه کنم و بگویم سلام منِ دیروز، خوشبینی کودکانهام بالاخره تمام شد، حالا میتوانی بخوابی.
جهان از صدا خالی است. باد لای برگهای درخت حیاط میپیچد. گربهی سالمند حیاط روی پایم خوابیده. این شمایل تنهایی من است. میبینی؟ جای تو اصلا اینجا خالی نیست.
همین.