نخست، هیچ نبود. بیابان بود، و باران بود، و سنگ.
باران، هزاران سال بیوقفه بارید، بیابان دشت شد، باران رودی شد، در طلب دریا. بی آنکه بداند گرداگرد بیابان میچرخد بیهوده، چرخید و ثانیهای از سماع خود باز نماند، بیخبر از گمکردن قبله.
سنگ تنها بود، و شبها میگریست، به آواز بلند، اندوه تنهاییش را. رود، رود سرمست تن سنگ را شستشو میداد به معبد آبی اندوهگین بیابان.
سنگ، در آغوش رود خروشید و خراشید و فروکاست. قرن ها میگذشتند وسنگ میکاهید و میبالید، میان پرنیان نوازش رود و سبزینههای جاری دشت.
آن گاه، ابرها پرکشیدند، و حضرت آفتاب برآمد بر فراز دشت. سنگ جان گرفت، به هیات آدمی درآمد، تن خود را سپرد به اشعهی مقدس حضرت مهر. رود، گردش چرخید و آواز خواند و گریست از زیبایی آدم. آدم، کنار رود ایستاد و خود را در آیینه چشمانش دید، و دید که گیاهان جفتند، و دید که کبوتران جفتند، و دید که ستارگان جفتند، و دید که گوشوارهای ابر گوشههای آسمان جفتند، و دید که تنها اوست که هنوز تنها مانده میان آوازهای جمعی خلقت.
پرسیدند دردت؟ گفت حوا، گفتند تن تو از سنگ است، می آزاریش. گفت چاره، گفتند ذبح غرور و عرض نیاز.
نشست کنار رود، به زمزمه نام حوا. تلخ و طولانی گریست. جانش از سنگ بودن زدوده شد، همه از غرور و صلابت هرچه داشت سپرد به دست نوازشگر رود تا ببرد به دوردست. بعد، کنار رودخانه نشست، سر بر زانو، به اننتظار زوال. تنهای خالق از بالا نگاهش میکرد، و جانش میسوخت از تماشای تنهایی مخلوق.
دمی پیش از پایان بود، و اوج نحیفی آدم. رود و دشت و ماه و خورشید و باد با چشمهای سرخ نگران، مهیای انهدام آدم، آدمِ تنهای بیغرور بیپناه. باران بارید، به ناگاه. باران بارید، برای قرون طولانی. و بعد، دوباره خورشید آمد، و همه دیدند دو دست کوچک امن خلق شدهاند، برای نوازش آدم.
دنیا آسود، چشمانش را بست، و لبخند زد. خداوند، تن داده به تنهاترین تنها بودن، عشق را میآفرید برای آدم، لابلای گریه و باران. عشق را میآفرید در هیات حوا، و خوب میدانست به آدم بعد از این سختتر خواهد گذشت، که هرجا عشق هست حوا هست، و هرجا حوا هست فراق هست، و دوری هست، و حوا شوکران عسل پوش است، که بنوشی و تمام شوی..