دوستم داشتی؟ نه. مرا بادبادکی میخواستی، اسیر و بلندپرواز و تسلیم تو، تا دردهای کودکیت را تسکین بدهی عزیزم. اما یک سنگ سابقا پرشور که از فراوانی رنج شبیه یک ماهی مرده شده، چطور میتوانست برایت در آسمانها برقصد؟
هزاربار دربارهام گفتهای نخواستهام برایت بجنگم. درست گفتهای، جز این که مسالهی من جنگیدن برای داشتن تو نبود، خود جنگ بود. من نمیتوانستم و نمیتوانم دیگر برای اثبات چیزی که هستم بجنگم. عزیزم، من لبخندهای انکار را میپذیرم، و به جای نشاندادن خستگی دستهایم فقط سکوت لبهایم را نمایش میدهم. بله، من برای بودن تو نجنگیدم، چون نمیخواهم دیوانهی دیگری را به تاریکی قلبم وصله کنم. از یک سابقا سلحشور مرده انتظار چه حماسهای را داشتی؟
هنوز برای برهنه بودنت در آغوشم، و خواب بودنت، و موهایت روی سینهام، و مهرههای کمرت، و زیبایی متناسب نقاط اتصال بدن کوچکت حریصم اما اینها چیزهای مهمی نیست. یعنی چیزهای نجاتدهندهای نیست. تو پریزاد قصهی من نبودی، این را از نبودنت فهمیدم. و آخرین احتمال برگشتن من از تاریکی بودی، این را از بودنت فهمیدم. حالا اما از ما در زندگی همدیگر چه چیزی مانده؟ چند یاد؟ چند حرف مشترک؟ خندههایت دربارهی وسواسهای نوشتاری من؟ حرفهایم دربارهی زیبایی شیوهی سیب خوردن تو؟ هیچ چیز نمانده عزیزم. هیچ. ابرها از آسمان رفتهاند.
حالا که ماهی مستی در آغوش دیگری هستی، و وزن بدن دیگری را روی اندام ظریفت تحمل میکنی، چرا هنوز میخواهی از دور متهمم کنی؟ چرا فکر نمیکنی مردهها از این که دوباره اعدامشان کنی نمیترسند؟ فقط گاهی عادت من به گور و کفنم را مکدر میکنی و دوباره پشت پیامهایی که نمیخوانی پنهان میشوی. ملکهی عذاب من، راهی برای خسته شدنت نیست؟
همانطور که نفسهای منقطع از لذت ما حقیقت داشت، این پایان طولانی هم حقیقت دارد. میتوانی دوباره به محل جرم برگردی و مطمئن شوی جنازهی عطشم را جای درستی پنهان کردهای، اما نمیتوانی چیزی که رخ داده را انکار کنی، چرا که قلب مردهام بوی تو را میدهد. دست و پا نزن و بپذیر که به اندازهی من در این جنایت سهیمی، ما با هم زیباترین بوسهی دنیا را کشتیم.
بخند، برقص، بنوش، نوشیده شو. و به من برنگرد. از یاد نبر من زندانت بودم نه وطنت. تو مهاجر نیستی، گریختهای.
از آزادیت لذت ببر پرندهی عاشق باد.