زنی در دوردست

کلمه‌هایم گریخته‌اند، تاریک تاریکم. دل برداشتن از زنانی که چشم خندان دارند، نویسنده‌ها را لال می‌کند لابد. قصه‌های نیمه‌کاره ام دوباره زیاد شده‌اند، حرفهای نگفته‌ام زیادتر. پیشانی‌ام میدان اسبدوانی است، مادیان پا شکسته‌ای بی‌وقفه خود را به سمت دیگر پیشانیم می‌کشاند به شوق درمان، و صدای گام‌های بی‌رمقش پریشانم می‌کند.

من شاعر دربار تو نبودم ماهِ پری‌پیکر که رفتنت آشفته‌ام کند، نه، من قصه‌نویس قصه‌های از یادرفته بودم و حالا از یاد رفته‌ام. در حفره خالی سینه‌ام سنگ سیاه رودخانه لجن نشانده‌ام. با واژه‌هایی مفلوک در کوچه قدم می‌زنم و با گربه های محزون حرف می‌زنم، حواسم هست به هر سلام تازه بی‌اعتنا بمانم مبادا که دوباره یک نفر پیدایم کند و مرا به آن شب گرم تیرماه برگرداند که بوسیده شدم طوری که انگار آخرین بوسه دنیا در حال رخ دادن باشد.

نه. جانش را ندارم، و در دست‌هایم یک مزرعه کاکتوس کاشته‌اند.

آمده‌بودم برایت بگویم همین حالا داشتم به دست‌های زنی در دوردست فکر می‌کردم. دست‌های مهربان زنی که درکوتاه‌ترین تماس‌ها آتش عطش را به جانم می‌انداخت، بدون این که خود بداند و بدون این که درنگی در کار زمان باشد و من فرصت ابراز نیاز پیدا کنم.

آن آدم تشنه از من نرفته است، اما مرهم‌ها در دوردست مرده اند، و زخم‌ها در نزدیکی تازه‌اند. می توانم بالای یک صفحه سپید بنویسم: شوق یک تنانگی بی‌قرارانه در آفتاب اردیبهشت، و تا پایان دنیا به همین جمله خیره بمانم و به این فکر کنم چه نفس زدن های پر از لذت دلکشی ساده از دست رفته‌اند.
.
این نامه من است به شبهای اردیبهشت. بعد از خواندن، نامه را به اولین صندوق پست خاک گرفته بیندازید، و شهر را بسوزانید. من قرصهای قرمز قلبم را و قرصهای سبز مغزم را می‌خورم تا جنون توامان دل و روح آرام بگیرد، و بعد می‌خوابم و خواب باهارهای دور می‌بینم. بیدارم نکنید که بسیارخسته‌ام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *