نور زیباست

اولین بار که کسی را از دست دادم، فکر کردم قرار است بمیرم. فکر کردم سیاهی هرگز تمام نمی‌شود، و قرار است تمام چهارشنبه‌ها در صحن امامزاده صالح گریه کنم و بلندبلند از خدایی که آن وقت‌ها داشتم بپرسم چرا، چرا، چرا مرا نخواست؟ چرا کاری نکردی مرا بخواهد؟ چرا زمستان را به قلبم برگرداندی، ای مدعی رفاقت که در وصفت گفته‌اند “رفیق من لا رفیق له…”

آخرین بار که کسی را از دست دادم اما، صبور و آرام ایستادم کنار بزرگراه و به رفتنش نگاه کردم، با قلبی خالی و چشمانی عبوس و لبانی بسته و سرمایی هولناک در قفسه سینه‌ام، جایی که تا چند دقیقه قبل گرم می‌تپید. خدایی، یا امامزاده‌ای، یا رفیقی برایم نمانده بود. در شهر راه رفتم، و گذاشتم رنگ طوسی تنهایی جهانم را تسخیر کند.

اولین بار یا آخرین بار یا هر علاقه‌ی کوچک ساده‌ای که میان این دو واقعه رخ داده، مرا به باختن عادت نداد، تنها آموختم دست از جنگیدن بردارم و به کسی چنان نزدیک نشوم که با دستهای تیغ‌دار و روح عاصی و زبان تندم جانش را بیازارم. تنهایی را برگزیدم، دیواری از یادها و رویاها و کلمات دور خودم ساختم. به تماشای زنان زیبا کنار مردان خوشبخت بسنده کردم. آدم تماشا شدم، و این عصاره‌ی رنجهاست.

جایی برای کسی نوشته‌بودم رفیقانم مرا با نبودن تو به یاد می‌آورند. حالا دیگر رفیقانم مرا با نبودن خودم به یاد می‌آورند، یک کرگدن عبوس میانسال که فکر می‌کند برای زندگی دو خاطره کافیست، خاطره‌ای از کسی که او را گرم خندانده‌ای، و خاطره‌ای از کسی که نگذاشتی تا مرز گریه پیش بیاید.

تمام این‌ها یعنی – رفیق من که دلی برای دلدادگی داری- از اهمیت گندم خام تن تا تقدس شفابخش معجون آغوش و بوسه، تمام عاشقانه‌های تاریخ درباره یک چیزند: نور زیباست. اما از من بشنو و باور کن که تاریکی، از توهم نور، زیباتر است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *