پرنده‌ی صبح

همه‌چی رو یادم رفته. دیگه حتی یادم نمیاد اگه وسط خندیدنت اسمم رو صدا کنی، چقدر سخته پرنده نشدن و تا آغوشت پرواز نکردن. یادم رفته وقتی موهات رو می‌ریزی روی شونه‌ی راستت و سمت چپ گردنت میشه معبد بوسه‌، چقدر دلیل درستی هستی برای ادامه دادن. آدم چرا از فراموش‌کردن خاطراتی که رخ نداده رنج می‌کشه؟

غم‌انگیزه که باهات زیر بارون و برف راه نرفتم. حتی با هم کوه نرفتیم که قصه‌ی سگ تنهای ایستگاه پنج رو برات بگم. اسمش شاپوره. خیلی ساله تنهاست. توله‌های جفت‌های دیگه رو بزرگ می‌کنه، بعدم یه روز اونا میرن و شاپور باز تنها می‌مونه. می‌شینه رو لبه‌ی سیمانی پناهگاه و نگاه می‌کنه به روز، به شب، به هیچ. باید ببرمت پیش شاپور، براش سعدی بخونی. آسون بشه دق‌کردن براش.

می‌خواستم بعد صد قرن برات از عشق بنویسم، نشد. همه‌ش آغشته‌ی اندوهم این روزا. می‌خواستم بهت بگم بین دو تا قصه‌ی آخرم چقدر پیر شدم. چقدر دلتنگم برای وقتی که یادم نرفته‌بود سرمستی جزو کارای روزمره‌م باشه. بگم بیا بخندون، خیلی وقته نخندیدم. خیلی وقته نخواستم شنا کنم تو بوی موهای کسی. میخوام برم پیش شاپور، کاری ندارم اینجا. بشیم دو تنها و دو سرگردان، به قول حافظ، در غروب کوهستان.

اما اگه میشد یه‌شب از دنیا به تن ترد تو کوچ کنم، قبلش درست و حسابی نگاهت می‌کردم. طوری که دیگه هیچ‌وقت یادم نره. وسط این همه تاریکی، روا نبود نور خنده‌ی تو رو یادم بره. که سهم من نباشی. که هیچی نگم و از دور ببوسمت، بیهوده. بگذریم.

بخند و برقص، پرنده‌ی صبح، که از جنون درخت پیر بی‌خبری.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *