غریبهی دلخواه، به یاد بیاور باد را به بوسیدن موهایت آوردم، و از تمام شهرها به تو برگشتم، و نامت را مثل تعویذ به تمام ابرها آویختم تا خورشید چشم نخورد. مرا به یاد بیاور پرنده، مرا که درخت زندهای بودم.
تو نجوای ستارگان بودی با برکههای کوهستان، و بلد بودی طوری مرا ببوسی که گویی برای رامکردن شیاطین قلبم فرستاده شدهای. ای تنیترین غریبه که نبودنت تمام بودنها را سوزاند.
برهنه در تخت، بالابلند در خیابان، رقصنده زیر برف، خندان در مراسم تدفین، گریان روی کاناپه وقت تماشای بدترین فیلم دنیا، من تو را در تمام احوالت شعر کردهام. تو را، ای غیاب قدیمی که دستم همیشه هوس کمرت را دارد.
سپید پوشیدهای و برایش میرقصی. سیاه پوشیده و برایت میرقصد.سپید مثل موهایم، سیاه مثل شبهایم.
و از تمام شعرها همین فقط مانده: خوب است که دوری و نمیتوانم دوباره غمگینت کنم.
پریزاد، آیا امشب به خواب من خواهیآمد، با کلمات و بازوانت؟ آیا مرا با بوسهای به دنیای زندگان برمیگردانی؟ نه. تو رفتهای، و این کودک گمشده باید باور کند او را عمدا در بازار گم کردهاند. باید دست بردارد و بفهمد صدای گریهاش از این دالان تاریک بیرون نخواهدرفت.
دارم قصهای مینویسم دربارهی تو، دربارهی کسی که رفتنش شکستم داد، بدون اینکه از شعرهایم به خانهام آمدهباشد. و امیدوارم هرگز یادت نرود تو از تمام قصهها زیباتری، حتی اگر آنقدر پیر شدم که فراموش کردم یادت بیاورم.
حالا دیگر کفن را ببند و برو، خسته میخواهد بخوابد.