زنان

گفتم زنان به عشق محتاجند؟ گفت عشق به زنان محتاج است. و بعد، مرا بوسید.
گفتم زنان به نور محتاجند؟ گفت گیاهان تمامشان به نور محتاجند. گفتم زنان گیاهند؟ گفت روینده و شکننده‌اند و بر زمستانهای طولانی فاتحند، گیاهند. و بعد مرا بوسید.
گفتم زنان به رنج محتاجند؟ گفت زن زخمی رنج است، و خالق رنج است، و مداوای رنج است، و تداوم رنج است، و پایان رنج است، زن رنج است، و کیست که به خود محتاج نباشد. و بعد مرا بوسید.
گفتم زنان بی نیازند نه؟ گفت نه، زن نیاز و بی‌نیازی است در هم تنیده.
و بعد مرا بوسید و گفت از یاد نبری زنان بسیار اندکند، و مردان نیز. شراب بسیار اندک است، و تنگ بلور نیز. نور بسیار اندک است، و گیاه نیز. به یاد بیاور برایت گفتم ما بیشتر سنگ آدم‌نماییم، مرد و زن کم است، رنج و جنون از حد گذشته است.
گفتم برای همین است که این‌همه تنهاییم؟ گفت برای همین است که این همه تنهاییم.

و بعد رفت، و دیدم نور شد، و گیاه شد، و رنج شد، و باهار شد، و ابر شد و بر کویرها بارید. نگاهش کردم، تا زمانی که خوابم برد، و خواب دیدم ابر را آتش زده‌اند، گریه‌ام گرفت، از خواب پریدم. همان‌جا بود، مرا بوسید، مرا خواباند، و باز تنها ماند..

مذهب بلاکشان سرخوش

بعد، ناگهان می‌بینی نفست تند شده. می‌بینی دائم منتظر خط و خبری هستی. می‌بینی دست‌هایت شاخه‌های ترد نوازش شده‌اند، مشتاق و بیقرار. می‌بینی لبانت زود به زود خشک می‌شوند؛ بس که عطش بوسه بی‌تابت کرده است. می‌بینی قدم‌هایت در خیابان مستانه شده، می‌بینی چقدر این شهر و مردمش را دوست داری، هوا چقدر ماه است، خورشید وقتی تنت را می‌بوسد چقدر دلرباست. می‌بینی داری ثانیه‌ها را به هم می‌چسبانی تا بشوند دقیقه و روز، تا وقت دیدار برسد. می‌بینی زبانت شراره‌های آتش است، وقتی با آدم دیگری درباره دلبرت حرف می‌زنی. با تمام جانت غرق می‌شوی، و چشم باز می‌کنی و می‌بینی آدمی که بودی تمام شده و حالا عشق، از تو یک آدم تازه ساخته. بید مجنون سربلندی شده‌ای، ایستاده در خنکای نسیم اواخر شهریور.
کاری به بعدش ندارم، که شاید چه لذتها از راه برسند و یا نه، عذاب تلخ فراق رگهایت را پر از سرب اندوه کند. اما تا همینجای قصه را دوباره بخوان. عشق را با هزار حس و حال دیگر اشتباه نگیری، کار عشق همین است که زیباترت کند، رهاترت کند، مستت کند، شجاعت کند، پرنده‌ات کند بر بلندای آبی آسمان شهر دود گرفته. اگر بوسه‌ها سهمت شد، گوارات. بنوشان و نوش کن، که دنیا به کام توست، و تمام بهشت همین شراب سرخ رسیده‌ای است که از لبان کسی به جان تو سرازیر می‌شود. اگر هم اهل زخم شدی، به درد خو کن و همانطور که به سمت زوال می‌روی، از یاد نبر که عشق مذهب بلاکشان سرخوش است، آنها که جاودانه از درد می‌سوزند وآتش را به جان و دل به آغوش می‌کشند، تا استخوانشان بسوزد و باز خاکسترشان را ببین که در هوا می‌رقصد و می‌رقصاند.
خواستم برایت بنوبسم همین حالا برو بگو دوستش داری، سرزمین سرد درد یادم آمد و واژه گریخت و زبانم بند آمد. دلتنگ است کسی که همیشه برایت از عشق می‌نویسد، اما از هر نوازشی گریزان است. دلتنگ خودش، کسی که یک روز بوده. بید مجنون سرخوش زیبا، روئین‌تن از اعجاز متبرک بوسه و معاشقه و لبخند، ایستاده در خنکای نسیم شهریور…

حضرت مهر

نخست، هیچ نبود. بیابان بود، و باران بود، و سنگ.
باران، هزاران سال بی‌وقفه بارید، بیابان دشت شد، باران رودی شد، در طلب دریا. بی آن‌که بداند گرداگرد بیابان می‌چرخد بیهوده، چرخید و ثانیه‌ای از سماع خود باز نماند، بی‌خبر از گم‌کردن قبله.
سنگ تنها بود، و شبها می‌گریست، به آواز بلند، اندوه تنهاییش را. رود، رود سرمست تن سنگ را شستشو می‌داد به معبد آبی اندوه‌گین بیابان.
سنگ، در آغوش رود خروشید و خراشید و فروکاست. قرن ها می‌گذشتند وسنگ می‌کاهید و می‌بالید، میان پرنیان نوازش رود و سبزینه‌های جاری دشت.
آن گاه، ابرها پرکشیدند، و حضرت آفتاب برآمد بر فراز دشت. سنگ جان گرفت، به هیات آدمی درآمد، تن خود را سپرد به اشعه‌ی مقدس حضرت مهر. رود، گردش چرخید و آواز خواند و گریست از زیبایی آدم. آدم، کنار رود ایستاد و خود را در آیینه چشمانش دید، و دید که گیاهان جفتند، و دید که کبوتران جفتند، و دید که ستارگان جفتند، و دید که گوشوارهای ابر گوشه‌های آسمان جفتند، و دید که تنها اوست که هنوز تنها مانده میان آوازهای جمعی خلقت.
پرسیدند دردت؟ گفت حوا، گفتند تن تو از سنگ است، می آزاریش. گفت چاره، گفتند ذبح غرور و عرض نیاز.
نشست کنار رود، به زمزمه نام حوا. تلخ و طولانی گریست. جانش از سنگ بودن زدوده شد، همه از غرور و صلابت هرچه داشت سپرد به دست نوازشگر رود تا ببرد به دوردست. بعد، کنار رودخانه نشست، سر بر زانو، به اننتظار زوال. تنهای خالق از بالا نگاهش می‌کرد، و جانش می‌سوخت از تماشای تنهایی مخلوق.
دمی پیش از پایان بود، و اوج نحیفی آدم. رود و دشت و ماه و خورشید و باد با چشم‌های سرخ نگران، مهیای انهدام آدم، آدمِ تنهای بی‌غرور بی‌پناه. باران بارید، به ناگاه. باران بارید، برای قرون طولانی. و بعد، دوباره خورشید آمد، و همه دیدند دو دست کوچک امن خلق شده‌اند، برای نوازش آدم.
دنیا آسود، چشمانش را بست، و لبخند زد. خداوند، تن داده به تنهاترین تنها بودن، عشق را می‌آفرید برای آدم، لابلای گریه و باران. عشق را می‌آفرید در هیات حوا، و خوب می‌دانست به آدم بعد از این سخت‌تر خواهد گذشت، که هرجا عشق هست حوا هست، و هرجا حوا هست فراق هست، و دوری هست، و حوا شوکران عسل پوش است، که بنوشی و تمام شوی..

پرنده‌ی صبح

همه‌چی رو یادم رفته. دیگه حتی یادم نمیاد اگه وسط خندیدنت اسمم رو صدا کنی، چقدر سخته پرنده نشدن و تا آغوشت پرواز نکردن. یادم رفته وقتی موهات رو می‌ریزی روی شونه‌ی راستت و سمت چپ گردنت میشه معبد بوسه‌، چقدر دلیل درستی هستی برای ادامه دادن. آدم چرا از فراموش‌کردن خاطراتی که رخ نداده رنج می‌کشه؟

غم‌انگیزه که باهات زیر بارون و برف راه نرفتم. حتی با هم کوه نرفتیم که قصه‌ی سگ تنهای ایستگاه پنج رو برات بگم. اسمش شاپوره. خیلی ساله تنهاست. توله‌های جفت‌های دیگه رو بزرگ می‌کنه، بعدم یه روز اونا میرن و شاپور باز تنها می‌مونه. می‌شینه رو لبه‌ی سیمانی پناهگاه و نگاه می‌کنه به روز، به شب، به هیچ. باید ببرمت پیش شاپور، براش سعدی بخونی. آسون بشه دق‌کردن براش.

می‌خواستم بعد صد قرن برات از عشق بنویسم، نشد. همه‌ش آغشته‌ی اندوهم این روزا. می‌خواستم بهت بگم بین دو تا قصه‌ی آخرم چقدر پیر شدم. چقدر دلتنگم برای وقتی که یادم نرفته‌بود سرمستی جزو کارای روزمره‌م باشه. بگم بیا بخندون، خیلی وقته نخندیدم. خیلی وقته نخواستم شنا کنم تو بوی موهای کسی. میخوام برم پیش شاپور، کاری ندارم اینجا. بشیم دو تنها و دو سرگردان، به قول حافظ، در غروب کوهستان.

اما اگه میشد یه‌شب از دنیا به تن ترد تو کوچ کنم، قبلش درست و حسابی نگاهت می‌کردم. طوری که دیگه هیچ‌وقت یادم نره. وسط این همه تاریکی، روا نبود نور خنده‌ی تو رو یادم بره. که سهم من نباشی. که هیچی نگم و از دور ببوسمت، بیهوده. بگذریم.

بخند و برقص، پرنده‌ی صبح، که از جنون درخت پیر بی‌خبری.

جای تو خالی نیست

احتمالا بدنم را برای تو آفریدند. برای زخمی که تو بودی و پیش از من بود. مرا آفریدند تا زخم تو زمینی برای زیستن داشته باشد. و غروب‌ها، کسی باشد که به یاد بیاورد تو بسیار غمگینی. و شب‌ها کسی باشد که بسیار به تو فکر کند، و به انتهای تاریکی قلب خودش برود، و کودک بی‌همبازی ظهر تابستان کوچه باشد.

تو پیش از من بوده‌ای. آدم‌های بسیاری تو را گریسته‌اند. نصرت تو را شعر کرده: به سوگواری مویت سلام بر غم باد. همینگ‌وی تو را داستان کرده: می‌نوشم به سلامتی تو و زخم‌هایت. داوود نبی تو را آواز خوانده. تو همیشه بوده‌ای، اما آیا هرگز کسی مثل من بیابانی برای رقص بوته‌های خار تنهاییت بوده؟

ای ابتلای خوشایند دائم من، که از تو گریختن به گریختن ماهی قرمز از تنگ شبیه بود و بی‌قرارم کرد، حالا که ترکم کرده‌ای خوشحالی؟ مرا، اعتیاد مهیبت را، سلول بیمار گوشه‌ی قلبت را. و شب‌ها که برایت شعر نمی‌خوانم، دلت برای اندوهم تنگ نمی‌شود؟

روی دست دنیا مانده‌ام. درخت نیمه‌خشک کویرم، نه به کار هیزم‌شدن می‌آیم و نه دوباره سبز خواهم‌شد. کاش می‌شد بگویم بیا روی شاخه‌هایم لانه بساز، اما آدم کسی را که دوست دارد به جهنم دعوت نمی‌کند. خوب است که فراموشم کرده‌ای، حالا می‌توانم قبل از خواب به ستاره‌ای مرده نگاه کنم و بگویم سلام منِ دیروز، خوشبینی کودکانه‌ام بالاخره تمام شد، حالا می‌توانی بخوابی.

جهان از صدا خالی است. باد لای برگهای درخت حیاط می‌پیچد. گربه‌‌ی سالمند حیاط روی پایم خوابیده. این شمایل تنهایی من است. می‌بینی؟ جای تو اصلا اینجا خالی نیست.
همین.